آرینایی امروز یه خانم باردار تو تاکسی کنار من نشسته بود. برای یک لحظه یاد خاطرات خودم افتادم. چه احساس قشنگی بود وقتی باهات صحبت می کردم و دستم رو روی دلم می گذاشتم و در پاسخ به حرفهام به دستم ضربه می زدی. خدا رو هزاران بار شکر می کنم که تو رو به ما داد تا من با تو این احساس قشنگ رو تجربه کنم. یادم می آد یه روز که خیلی خسته شده بودم اصلا تکون نمی خوردی خیلی نگران شده بودم. بعد نماز اشکهام سرازیر شد و بهت گفتم: کوچمول مامان من نگرانتم پس کجایی؟ می خوای مامان رو دلواپس کنی یا با من قهری؟ شایدم لالا کردی. عسل مامان فقط یه تکون کوچولو بخور که خیالم راح...